خاطرات دوستان قدیمی

برای شادی همه دختران ترشیده و دم بخت صلوات....

خاطرات دوستان قدیمی

برای شادی همه دختران ترشیده و دم بخت صلوات....

داستان۲

ناگشوده

 

پسر جوان بعد از مدتها از منزل خارج شد .بیماری روحیه او را مکدر کرده بود و حالا با اصرار مادرش به خیابان آمد. و از کنار چند فروشگاه گذشت .ویترین یک فروشگاه بزرگ او را جلب کرد و وارد شد /در بخشی از فروشگاه که مخصوص موسیقی بود ، چشمش به دختر جوانی افتاد که فروشنده آن قسمت بود .دختری بود همسن خودش و لبخند مهربانی بر لب داشت .لبخند آن دختر به نظرش زیبا ترین چیزی بود که به عمرش دیده بود .دختر نگاهی به او کرد و گفت :می توانم کمکتون کنم؟ در یک نگاه علاقه ای در وجودش احساس کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد. وفقط گفت  من یک لوح موسیقی می خواهم .یکی را انتخاب کرد وبه دست دختر داد .دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت: میل دارید این را برایتان کادو کنم ؟ و بدون اینکه منتظر جواب شود به پشت ویترین رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پیچ شده را به پسر داد . پسر جوان با کادویی که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد ، هر روز به فروشگاه می رفت و یک لوح می خرید و دختر نیز لوح را کادو می کرد و با او می داد.

پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولی نتوانست . مادرش که متوجه تغییر رفتار پسر شده بود ، علت این پریشانی را از او جویا شد و وقتی متوجه علاقه او شد پیشنهاد  کرد که این موضوع را به خود دختر بگوید و نظر او را هم بپرسد ولی پسر هر بار که می خواست با او صحبت کند نمی توانست و فقط با خرید یک لوح خارج می شد.

بیماری جوان کم کم شدیدتر می شد و او نمی توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند. یک روز که به فروشگاه رفت . فقط شماره تلفنش را روی کاغذ گذاشت و خارج شد و روز بعد دیگر به فروشگاه نرفت .چند روز گذشت و دختر از نیامدن پسر تعجب کردو یاد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشی را برداشت  و وقتی متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گریه گفت : تو دیر تماس گرفتی پسر من دو روز پیش از دنیا رفت . دختر بسیار متاثر و ناراحت شد و از مادرش نشانی اش را پرسید تا او را ببیند . وقتی به منزل پسر رسید ، از مادرش خواهش کرد که اتاق پسر را ببیند . در اتاق پسر انبوهی از لوح های موسیقی روی هم چیده شده بود که کادوی آنها  باز نشده بود  .

مادر یکی از کادوها را باز کرد وبا تعجب داخل آن یک یادداشت دید که روی آن نوشته شده بود : تو پسر مودب و با شخصیتی هستی ، اگر مایل باشی می توانیم با هم یک فنجان قهوه بخوریم . یادداشت از طرف دختر فروشتده بود ، مادر بسته بعدی را باز کرد و باز هم همان یادداشت .

مادر گفت : پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داری ، احساست را ابراز کن و بگذار او هم او هم بداند که چه احساسی نسبت به او داری . ممکن است او هم به تو علاقه مند و منتظر تو باشد . قبل از اینکه فرصت را از دست بدهی احساست را بیان کن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد