خاطرات دوستان قدیمی

برای شادی همه دختران ترشیده و دم بخت صلوات....

خاطرات دوستان قدیمی

برای شادی همه دختران ترشیده و دم بخت صلوات....

سلامی دوباره...

هنوز ساغر موفق نشده بیاد اینجا و یکی از خاطرات مشترکمونو  براتون تعریف کنه. امروز یا فردا دیگه پیداش می شه....  

راستی امروز رفتم کارت ورود به جلسه ی کارشناسی ارشد و بگیرم دیده نوشته 3300 بدین تا کارتو بدیم! مثه اینکه به این هم یارانه تعلق گرفته! خیلی جالب بود خدایی! 

 

من صبح 5شنبه امتحان دارم. برام دعا کنین لطفا...

گل سرخی برای محبوبم

جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد...

داستان۲

ناگشوده

 

پسر جوان بعد از مدتها از منزل خارج شد .بیماری روحیه او را مکدر کرده بود و حالا با اصرار مادرش به خیابان آمد. و از کنار چند فروشگاه گذشت .ویترین یک فروشگاه بزرگ او را جلب کرد و وارد شد /در بخشی از فروشگاه که مخصوص موسیقی بود ، چشمش به دختر جوانی افتاد که فروشنده آن قسمت بود .دختری بود همسن خودش و لبخند مهربانی بر لب داشت .لبخند آن دختر به نظرش زیبا ترین چیزی بود که به عمرش دیده بود .دختر نگاهی به او کرد و گفت :می توانم کمکتون کنم؟ در یک نگاه علاقه ای در وجودش احساس کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد. وفقط گفت  من یک لوح موسیقی می خواهم .یکی را انتخاب کرد وبه دست دختر داد .دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت: میل دارید این را برایتان کادو کنم ؟ و بدون اینکه منتظر جواب شود به پشت ویترین رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پیچ شده را به پسر داد . پسر جوان با کادویی که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد ، هر روز به فروشگاه می رفت و یک لوح می خرید و دختر نیز لوح را کادو می کرد و با او می داد.

پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولی نتوانست . مادرش که متوجه تغییر رفتار پسر شده بود ، علت این پریشانی را از او جویا شد و وقتی متوجه علاقه او شد پیشنهاد  کرد که این موضوع را به خود دختر بگوید و نظر او را هم بپرسد ولی پسر هر بار که می خواست با او صحبت کند نمی توانست و فقط با خرید یک لوح خارج می شد.

بیماری جوان کم کم شدیدتر می شد و او نمی توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند. یک روز که به فروشگاه رفت . فقط شماره تلفنش را روی کاغذ گذاشت و خارج شد و روز بعد دیگر به فروشگاه نرفت .چند روز گذشت و دختر از نیامدن پسر تعجب کردو یاد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشی را برداشت  و وقتی متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گریه گفت : تو دیر تماس گرفتی پسر من دو روز پیش از دنیا رفت . دختر بسیار متاثر و ناراحت شد و از مادرش نشانی اش را پرسید تا او را ببیند . وقتی به منزل پسر رسید ، از مادرش خواهش کرد که اتاق پسر را ببیند . در اتاق پسر انبوهی از لوح های موسیقی روی هم چیده شده بود که کادوی آنها  باز نشده بود  .

مادر یکی از کادوها را باز کرد وبا تعجب داخل آن یک یادداشت دید که روی آن نوشته شده بود : تو پسر مودب و با شخصیتی هستی ، اگر مایل باشی می توانیم با هم یک فنجان قهوه بخوریم . یادداشت از طرف دختر فروشتده بود ، مادر بسته بعدی را باز کرد و باز هم همان یادداشت .

مادر گفت : پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داری ، احساست را ابراز کن و بگذار او هم او هم بداند که چه احساسی نسبت به او داری . ممکن است او هم به تو علاقه مند و منتظر تو باشد . قبل از اینکه فرصت را از دست بدهی احساست را بیان کن

داستان

رسیدن به آرزوها !!!

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است

پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید: برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!

پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد و معامله به این ترتیب انجام می شود …………….

نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید!

راستی امروز ولنتاینه!

ساغر جونم ولنتاینت مبارک.... 

آخه هیشکی که به ما تبریک نمی گه بذار خودمون به هم تبریک بگیم! 

برات یه خرسم خریدم... تپل و سفید و لپ گلی...! 

اگه گفتی شبیه کیه؟؟؟؟ 

یه بسته شکلاتم هست که چون تو نیستی مجبورم خودم همشو بخورم....